سیزده سالگی

کلاس هفتم:
تابستون رو برامون کلاس گذاشتن.آفتاب ازلای پرده افتاده وسط کلاس.یونیفرمامون سبز کله غازیه.اولین روز میزاخرِ ردیف میزدبیر میشینم و بغلدستیم ف.رنجبر هستش که همون تابستون انصراف میده.


⁦(+_+)⁩این دبیر ریاضی چاقی ک اومده تو میشه کابوس اول و اخر  امسال.از یک طرف وقتی درس میده فکر میکنم داره چینی صحبت میکنه،از طرف دیگه همکلاسیام که۹۰درصدشون ازقبل همه چی بلدن و واسه حل تمرین داوطلب میشن.⁦


اخرای کلاس تابستونه س،امتحان ریاضی دارم،دداشم کلی وقتبرام میذاره که بهم توان رو یاد بده اما من یادنمیگرم!⁦:-\⁩اخرشم امتحانی که هشت نفر بیست شدن و سیزده گرفتم.


⁦(+_+)⁩مهرشده منم بیخیالی رو شروع کردم.یه بغلدستی گیرم اومده که جزو اون هشت نفره،خیییلی باهم دعوا میکنیم ولی فهمیدم مهربونه و خیلی وقتا مخصوصا زنگ زبان باهم گپ میزنیم.من همه امتحانامو ازش تقلب کردم!امتحان ترم قرانه کیفامون وسط نیمکت علم کردیم که نتونیم تقلب کنیم،من دارم چشام و ازکاسه درمیارم و سعی میکنم حدالمقدور گردنم و خییلی کج نکنم به سمتش،همزمان هم مواظبم مراقبه بو نبره!


بادوستای کلاس شیشمم اومدم بازار
سحروپریسا بعد ازیک سال باهم اشتی کردن
سحر باگوشیش ور میره
پشت و نگا می کنم،پسرِچشم سبز همسایه بغلیمون که کراش پارسالم بود بارفیقاش افتادع دنبالمون
مهدیه گفته بود حتی اسم بچشونم انتخاب کردن

 

ی دبیر زیست داریم که هرجلسه شصت صفحه جزوه چاپی میده دستمون،سی صفحه هم میگه بنویسیم!


.اواسط پاییزه،زنگ تفریحا کلاس خالی خالی میشه،من میمونم و لقمه های سنگینم.انقد دیر میگذره که هرسه تاش و همون زنگاول میخورم!

 

فردا قراره کارفیزیکمون تحویل بدیم،من اکتیوش و باید درست کنم،لپ تاپ و میگیرم و بابای مهدیه میاد دنبالم میرم خونشون که باهم امادش کنیم
⁦:-)شبه،شام و ممانش گذاشته تو سینی.ماست و ترشی و کوکو و سبزی😍😅

 

امتحان ترم تدبر دارم،یه برگ اچار نصفه جلومه.زیر دستم کتاب علومه،لای علوم برگه های تدبر گذاشتم.ازقبل اطلاع نداشتم ک امتحان داریم.بعد امتحان مراقبه بهم میگه علومت و بده.داره نگام میکنه.با یه دست برگه نگه میدارم،با دست دیگه کتاب و میکشم بالا و خیلی محترمانه میدمش به مراقبه!

توی خونه اصلا حال درس ندارم هرچیم ک پیش میره بیحس تر میشم ب درس
از هرفرصتی استفادع میکنم که برم چت روم و باپسرای مردم چت کنم! یعنی بهترین تفریحم همینه واقعا!. ی بارم با ی پسره که۲۶ساله بود به انگلیسی فقط سلام علیک کردم،فک کنم اون کارداشت و مجبور بود بره که قرار شد فرداش همون ساعت(یعنی ساعت۶عصر) انلاین بشیم ک حجم اینترنتمون تموم شد!من ازونجایی که از همون زمان عاشق زبان انگلیسی بودم و از طرف دیگه اینکه سنش دوبرابر من بود خیلی جالب بود برام(از همون موقع سن بالا دوست داشتم!بااین تفاوت که الان سن بالای فیوریتم۲۷_۳۳ محسوب میشه!)درموردش تو دفترخاطرم می نویسم!یعنی اون قسمت اخرش که گفتیم کیس یو رو هم ذکر میکنم😂😂😂😂😂😐😐😐😐و گویا مدتی بعدش دداشم اونارو میخونه و نگهش میداره زمانی که میخواستم فضولیش و پیش ننم بکنم دهن من و ببنده!

 

دیگه زنگ تفریحا یک عده تو کلاس میمونن و من باهاشون گرم میشم.مروارید و نسترن و فاطمه.م.مروارید باصدای مسخرش میزنه زیر خنده،بقول خودمون شفت بازی درمیاره،همیشه هم از رمانای اینترنتی که خونده حرف میزنه.کیوتن ازشون خوشم میاد⁦:-)⁩


نمیدونم چه ماهیه اما زمستون،سرصبحه،یونیفرمم و پوشیدم رو ایوون وایستادم و سفید شدن زمین و نگا میکنم،از هیجان اس ام اس میدم به یه پسره که ببینن داره برف میادد!
من جلو نشستم توراه مدرسه هستیم،داریم با راننده سرویسون درمود اینکه مدرسن اصلابازه یا تعطیله صحبت میکنیم،راننده حواسش یهو پرت میشه میخوریم به جدول بعدم دو تاچرخ میزنیم و دخترا جیغ میزنن جز من!حسم شبیه چرخ و فلک بازیه!دومین باریه که توزندگیم برف میبینم،حدود هفتاد سانت برف نشسته همه جا و من دارم از هیجان پس میفتم.داداشم کنکور ارشدش عقب میفته و منم یک هفته ده روزی مدرسم تعطیل میشه.

 

بامهدیه درارتباطم بعد ازاون دوسه جلسه کلاس قران پاییز،گاهی بهم اس میدیم.

 

روز تولدمه،دبیر فیزیک داره میگه ازاین چارتا کلاس،چارنفر فیزیک و تو ازمون بین دومرکز صد زدن که یکیش فلانی(فامیلیم)بود.

 

دم عیده،دارم میرم کلاس زبان کوچه خیابونا خلوته،چندتاسگ تا سه راه پشت سرم راه میفتن،هوا مه داره یکم،مثل همیشه ازهوای اسفند به وجداومدم.


احتمالاچهاردهم فروردینه،فردا مدرسه باز میشه،نشستم گوشه هال دایی اینا گوشی نوکیای دکمه ای دستمه،بقیه دارن خودشون و پاره میکنن انقدکه می رقصن،امیرداره میرفت و اتش به دلم میزد نگاهش و میخونه،مهسا داره فیلم میگیره.من ولی ساکت دارم اس ام اس بازی میکنم.وقتی میریم خونه تاصبح خوابم نمیبره.

 

اخرای اردیبهشته،هوا داره گرم میشه،توی سرویس نشستم تو راه برگشت هستیم،صدف غایبه.گوشی راننده زنگ میخوره،گوشی و میده به من،مامانه،میگه پدربزرگم فوت کرده.من نتونستم حرفی بزنم گوشی و دادم دست صبا و جمع شدم تو خودم.
 

داداشه دانشگاست و لپ تاپش توخونه ست.تو چت رومای مختلف باادمای مختلف چت میکنم.ممانم اکثراوقات خوابه.


اخرایه بهاره و دوران امتحانات و هوا خیلی گرم شده
درطول روزای تعطیل یکم از جزوه هام و روخونی میکنم و تموم نکرده میشینم پشت کامپیوتر قدیمی،میرم چت روم ایرانسلی ها
نزدیک هشت ک میشه تلویزیون و روشن میکنم و منتظر میمونم تا سریال سورو شروع بشه.
⁦:-)⁩گاهیم میرم صحنه های+۱۸ فیلمایی ک داداشم دیدنشون و برام قدغن کرده بود تماشا می کنم.
اما همیشه حین چت کردنام حس عذاب وجدان اماده نبودن برای امتحان و دارم.

۰ ۰

اخه چرابیست سالگی یه ادم باید اینجوری باشه

یک ساعت و نیم پیش بود که زد توسرم
میخواست یکسره بزنه که دستم و بردم سمت پاش ک نیشگون بکیرم،همزمان هم از کلمات تهدید امیز استفاده میکردم که اگ یکبار دیگه دست رو من بلند کنی...
واقعا دیگه بحث احترام نیس
وقتی مادرت با لحن فوووق العاده بدی بهت میگه ج* و حرفای ک دار مث نقل و نباته براش
وختی حتی جلوزن دداشتم بهت ازینجور حرفا میزنه
وقتی تو بیس سالگی ماهی حداقل دوبار میزنه سیاه و کبودت میکنه
دیگه بحث احترام ب مادر مطرح نیس
باید زودتر از خشونت متقابل استفاده میکردم
هرچند فکر نمیکنم دوباره تکرار نکنه
۰ ۰

عجیبه ک ی لحظه حس نوشتن اومد

چقدر خوب مینویسین لعنتیا

منم میتونم خوب بنویسم

ولی همیشه نه

خیلی وقته درست و حسابی ننوشتم

از تابستون دوسال پیش.

دیشب وبلاگ یکی و نگا مینداختم

حس کردم من و توصیف میکنه!

الله و اکبر!!😐

ی نفر خیلی اهسته روم تاثیر گذاشته(طیِ یک سال)

و باعث شده که به« کارما»اعتقاد پیدا کنم

⁦^_^⁩انگار هرچیم میگذره قوی تر میشه

نمیدونم درواقع خوبه یا نه،ولی حس میکنم زندگی ادم و ازون حالت بی خیالی و لاابالی گری در میاره

⁦;-)⁩ی حسی بهم میگه دیگه نماز خوندن و ترک نمیکنم

فهمیدم موقع نماز اصلا نباید هیجان داشت یا شتاب کرد،همواره باید ارام بود ولبخندزد

اینجوری میشه به ارامش قابل قبولی رسید

نباید تو دلت ذکر بگی باید زیرلب بخونیش تا خوابت نبره

البته این تجربه منه

بهرحال من دیروز برای رضای خدا روزه گرفتم ولی برادرم بهم گفت رژیم گرفتی!.

تو مدرسه وقتی دوستام از کارای یه عده ناراحت میشدن،یادمه اسم بدخواه و بهشون نسبت میدادن

اصلا باور نمیکردم تو عالم بچگی ی کاری کرده بودن ربطی نداشت بد بخوان

ولی دیروز به همچین حسی رسیدم،اینکه یهنفر اینجا بدخواهمه و این و خیلی دیر و بعد از هزارتا نشونه فهمیدم،همینظور فهمیدم ک من چقدر ساده م.

از لفظ حس استفاده می کنم،این ضمیر ناخوداگاهمه که به من حقایق رو تلقین میکنه

و متاسفانه یا خوشبختانه من ۹۹درصد بهش اطمینان دارم.تاحالا که درست گفته.

⁦;-)⁩بازهم من همون ادم قبلی ام.توجه نمیکنم که چقد نزدیکه به من،چقد قدرتمنده و چقد تاثیرگذاذه روی یکی از عزیزترین ادم زندگیم(sad)نمیتونم فراموش نکنم.نمی تونم بیانش کنم برای کسی نمیتونم تو خودم نریزم،نمیتونم نبخشم.angel 

عصبی شدم ولی این دفعه یکم متفاوت،که بخاطر کارما و خدای من بود.

۰ ۰

oh God im so tired

چقد خستممممم

چقد دیر شد

چرا هنوزم نمیذارن بخوابم

۰ ۰

چهل و سه

روزه گرفتم امروز رو و الانم پشیمونم اما دلم نمیاد بشکونم

چرا

چون تحلیل ازمون نمیتونم انجام بدم

حتی نمیتونم متنی رو بخونم

ضعف رفتم شدید😢

مهگل و صنم رفتن بیرون

به داش گفتم ولی گفت ک نمیتونه من وببره

😢یه دوست صمیمی تو این شهر نداشتم اخه باهاش اینجور وختا بیرون برم⁦(+_+)⁩

این دوتارو خیلی دوستشون دارم

ولی فک کنم دیگ نباید انتظار داشته باشم باهم باشیم

حیف شد چون شدیدا اعتقاد دارم که هیچکی دوستای مدرسه نمیشه مخصوسا دبیرستان

😓سعی میکنم به این فکر نکنم ک تا سی و یکم مرداد قراره هییچکیو نبینم و بمونم تو خونه

 

۰ ۰

او یامم

ازاون گوجه سبز مزخرف که اصلا نمیتونم تودهنم بذارمش ی خرشت خووشششمزه درست میشه که دلم میخواد یه دیس پلورو باهاش بخورم

۰ ۰

it feels so good

نمازم و همین الان خوندم

چقد حس خوبی بهم داد واقعا اروم گرفتم راضی شدم امیدوار شدم پشتم گرم شدو...

امشبم تا سحر بیدارم⁦;-)⁩

فردا روزه میگیرم

۰ ۰

چهل

مامان امشب موقع افطاری گفت اگه من نبودم و پدرتون بود

نگهش دارین

چرا فک کرده ما انقد بیرحمیم

۰ ۰

سی و نه

ار گشنگی خوابم نمیبرهangrycryingbroken heart

۰ ۰

سی و هشت

سی وهشت

«طعم اتحف»وادی هفت گانه عشق

😒این درس چهارپنج روزی زمان میبره

 

۰ ۱
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان