بیبی

اخرین روز سال ۱۳۹۹ بر من چگونه گذشت؟

صبح نزدیکای نه بیدار شدم.هوا افتابی بود و اصلا سرد نبود😍. مامان غر زد روم که چرا تکون نمیخوری یه حارو برقی بکش حداقل اتاقتو مرتب کن :( ولی من لش افتاده بودم رو تخت خیلی خوابم میومد دیشبش دیر خوابیدم. یازده خوابیدم تا یک.

قرار بود جارو بکشم ولی داداشم داشت باهاش ماشینشو تمیز میکرد! منم این حین اهنگ گوش میدادم و راه میرفتم تو هال.

دلم میخواس میرفتم بازار و رنگ و بوی عید و میدیدم. یک ماهی هس از خونه بیردن نرفتم.

خلاصه یکم راه رفتم بعد رفتم یخورده طناب زدم ولی اصلا خودمو خسته نکردم:/

احساس کردم ازم خوشش نیومده، عصبی شدم و رفتم برنج خوردم پشتشم بیسکوییت😥. بعد رفتم ک ادامه فیلم جاده انقلابی رو ببینم. همزمان بهش تکس دادم: _احساس می کنم ازمن خوشت نمیاد
نمیدونم اینجوری میگی ک ناراحت نشم

یا راس میگی
راسمیگ
بش
چرا یهو

این سوالو پرسیدی
گفتم ک

احساس کردم
دیگه احساس نکن چیزیو

دوست درم

💔😕

بعدش کلی باهم حرف زدیم و مجبورم کرد دوباره بخونم!!!! منی که یا ویس دادنم مشکل دارم و مجبور کرد بخونم اونم دوبار! میگه صدات خوبه خدایی نمیدونم میخواد بهم اعتماد بنفس بده یا راس میگه ولی من اینکار و کردم! تا شب شد و فیلمه رو ندیدم!و بالاخره جارو کشیدم ولی اتاق مونده هنوز.

رفتم تو حیاط پیاده روی کنم. امشب ماه خیلی قشنگ بود. اسمون درس شبیه بوم نقاشی شده بود.

شامم عدسی و سبزی و ماست بودش. بعدش ی عالم حرف زدیم. گفت قبل سال تخویل بهم پیام بدع نمیدونم چرا ذوقیدم با این حرفش.

دلخوشی این روزای من این صفحس:

 

 

 

 

 

 

۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان