پست امشب
+دلم از غروب تاحالا گرفته..
اگه میرفتیم بیرون دوردور شاید اوکی میشدم...
+به این نتیجه رسیدم که من چقد خودخواهم درمورد داداشم.ازش چیزایی انتظار دارم که وظیفش نیست.دیگه کم کم عادت میکنم،دیگه انتظاری ندارم،دیگه بی منت احترام میذارم و محبت می کنم.میشم همون من اصلی.خ دارم لوس بازی درمیارم بسه دیگه!سعی میکنم برام مهم نباشه دیگه حتی بزورم به چیزایی که باشوق و ذوق براش تعریف می کنم،گوش نمیده.
ولی خب حس تنهایی مطلق و که نمیشع کاریش کرد.کاش یه ادم درست و حسابی پیدا بشه...هعی...
+چندروز پیش ی لیست درست کردم از چیزایی که تابحال تجربه نکردم وشامل چیزایی که تقریبا همه مردم همشهریم تجربش کردن.خ لیست بلند بالایی شده،فک نمیکردم انقد بشه!!واقعا تعجب می کنم که ایا من زنده م واقعا؟؟
??do i exist at all
...its ridiculous
ive never felt alive
and none of those bastards care
im not mad at them
thats my disteny
but its too sad and makes me upset
my only concern is getting old and experince nothin!
look
i blive ill win finally
ut there will be a lot of regret
...i know that
+پسر دوست مامانم۲۴-۵ سالشه تازگیا نامزد کرده،دختره چهارسال ازش بزرگتره! عجیب نیس؟ اخه دخترا سن بالا دوس دارن پسرا هم میگن سن هرچه کمتر بهتر